سلام
عجب ماجرایی بود که من شاهد و نظاره گرش بودم، یعنی از صبح تا حالا به جای ذکر سبحان الله دارم میگم خدا بیامرزه بابای اونی رو که تکنولوژی رو اختراع کرد تا من اینقد الافی نکشم تو صف..
خیلی وقته که بانک نرفته بودم، تقریبا میشه گفت که همه ی کارهامو از تو خونه و از پشت یه شیشه که رو به دنیای مجازی باز میشه و با زدن چندتا دکمه انجام می دادم.اما امروزبه دلایلی بعد از مدت ها پام به بانک باز شد، فکر می کردم اکثر مردم مثل من از تو خونه و با سیستم کارای بانکیشون رو انجام میدن، اما..
چند قدمی مسیر را طی کردم، به درب بزرگ و اتوماتیکی رسیدم که با نزدیک شدنم بهش خود بخود به احترامم باز شد( دییی ). ابتدای درب ورودی دستگاهی جلوم سبز شد، تو رو خدا ببین کارمون به کجا رسیده که بایستی اجازه رفتنم پای میز و صندوق بانک رو از اون می گرفتم.
با چشمای نیمه خوابالو نگاش کردم و منتظر شدم، صدایی که شاید خنده مضحکانه ی این دستگاه بود و بیانگر این بود که هه هه حالا حالا ها باید بشینی تا نوبتت بشه، تکه کاغذی از دهنش امد بیرون. نگاهی بهش انداختم،نوشته شده بود مدت تقریبی انتظار 129 دقیقه، شماره نوبت108
داشتم غرلند میکردم و زیر لب به خودو و شانسم بد و بیرا میگفتم که صدایی نه چندان بلند باعث چرخش سرم شد. اون طرف بانک نزدیک اب سردکن روی صندلی های دوم و سوم، دو نفر داشتن باهم بگو مگو می کردن. نخاستم به حرفاشون گوش بدم اما برای فرار از بیکاری و گذر زمان هم که بود رفتم نزدیک و صندلی کناریشون نشستم.
این طور شنیدم که می گفتش الان شماره منو صدا می کنن، بده من برم کار تو رو هم انجام بدم. پیش خودم گفتم بابا دمت گرم، عجب رفیق بامرامی داری، کاش یه اشنا پیدا بشه و این لطفو برای منم انجام بده.دوباره گوشام تکون خورد و شنیدم طرف بهش گفت نچ، نمیخام، خودم انجام میدم. دوستش گفت عجب الاغی هستی تو، مگه نگفتی باید بری دانشگاه و کار داری خب میخام کارت جلو بیفته.بازم قبول نکرد.
چند دقیقه ای گذشت و صدایی بلند شد: شماره 36به باجه 2، شماره36 به باجه 2. دوباره یادم افتاد آخ آخ یعنی چقد باید منتظر بشینم تا نوبتم شه.داشتم بلند میشدم تا یه لیوان آب بخورم و شاید دوستی، کسی پیدا کنم که نوبتش نزدیک باشه و کار منو هم راه بندازه، هنوز نرفته بودم که باز همون صدای بغل دستی هام بلند شد: بابا ولم کن، شمارمو پس بده، من نمیرم، اخه چرا متوجه نیستی، بابا این حق الناس، نمی تونم اون دنیا جواب پس بدم، کم خودم گرفتاری دارم که حق الناس هم بهش اضافه شه...
انگار همون لیوان آب یخ رو که هنوز بهش نرسیده بودم رو سرم خالی کردن، سرجام یخ زدم و خشکم زد و چند بار تکرار کردم حق الناس حق الناس
حسابی رفتم تو نخ حرفاشون، آره حق الناس، کلمه ای آشنا و عامیانه بود برام، خیلی جاها اینو شنیده بودم اما هیچ وقت عمیقا بهش فکر نکرده بودم، به خودم امدم و برگشتم سر صندلی نشستم، گوشیمو دراوردم و سریع رفتم نت برای سرچ حق الناس. نمیدونم چقدر سرم تو گوشی بود اما وقتی به خودم امدم که اعتبار اینترنت گوشیم تموم شده بود و من مونده بودم و یه صفحه سیاه و خط خطی از دفترچه یادداشتم که نتایج بدست اورده رو روش نوشته بودم.
بهترین اون ها:
روزی در نجف اشرف امام خمینی (ره) می خواست برای نماز جماعت وارد اطاق بیرونی شود. جلو اتاق انباشته از کفش نمازگزاران بود به طوری که جای پا گذاشتن نبود. امام وقتی به کفش کن رسید و آن وضع را دید، توقف کرد و از پا گذاشتن بر روی کفش مردم خودداری ورزیده، تا اینکه کفش ها را از سر راه برداشتند و راه را باز کردند. آن گاه امام وارد اتاق شد.
امام در وصیتی به فرزندشان می نویسند:
پسرم! سعی کن که با حق الناس از این جهان رخت نبندی که کار، بسیار مشکل می شود. سر و کار انسان با خدای تعالی که ارحم الراحمین است، بسیار سهل تر است تا سر و کار با انسان ها
امام صادق علیه السلام:
ما عبدَاللهُ بِشَی ءٍ اَفضَل مِن اَداء حَقَّ المومن ( هیچ عبادتی برتر از اداء حق مومن نیست.)
حالا دیگه به هیچ وجه راضی نمشم برای جلو افتادن کارام حقی رو از کسی ضایع کنم.صدای بلنگو بلند شد: شماره108 به باجه1
سیاه مشق: فاطمه
و من الله توفیق
کلمات کلیدی:
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.